هیچ موقع هیچکس نه همراهم بوده تو یه کاری ، نه بهم اجازه میدادن برم خودم تنهایی اون کار رو انجامبدم!
اره خب واسه همینه که انقدر تنها میشینم خودم واسه خودم ، چون فانتزی ها و چیزهایی که من میخوام هیچ کس باهاش همراه نیست و پایه ی انجام اون کار نیست.
واسه همین دعا میکنم بابام بمیره ،شاید اون موقع استقلال عملم خیلی خیلی بیشتر بشه ،
یا واسه همینه که از خدا میخوام هم کفو من رو تو زندگیم بهمبده زودتر، اون ادم ایده الم رو بهم بده تا همیشه پایه ی کارهای خفن و فانتزی هم باشیم.ای خدا!
همین بابا و مامانِ به درد نخور من که میگن چرا تو جمع نمیای ، چرا همش تنهایی ، چرا همش تو اتاقتی، چرا انقدر ساز مخالف میزنی تو همه چی، چرا انقدر مخالفت میکنی با همه چی ، خودشون یکی بدتر از منن. پس من به خودم حق میدم که باهاشون بد رفتاری کنم و حتی آرزوی و دعای مرگ بابام رو بکنم!
خاک بر سرشون، اونوقت میگن چرا انقدر میری بیرون با دوستات، چه خبره انقدر میری خرید ، سینما و فلان.بسه دیگه، مگه ولویی!!!
من از همین تریبونمیگم که حالم از خودتون و اینحرفاتون بهم میخوره ، و شاید هیچ وقت دلمنسوزه واسه دقایقی که میتونستم کنارتون سپری کنم ولی تو اتاقم غرقِ تنهایی های خودم بودم.!
پ.ن. دقیقا همین امشب به مامانگفته بودم چون نیمه شعبانه، تولد آقاست و تو نذر داری بیا بریم همینجوری تووخیابونا بچرخیم و شیرینی و شربت بخوریم و کیف کنیم.گفت باشه و الان در کمال وقاحت برگشته میگه : نه!
خاک بر سر من با اینخانوادم ://////
۹۸۰۱۳۱ ، ۲۱:۱۵
درباره این سایت